یک…
دو….
سه….
چندین و چند
… هر چقدر می شمارم خوابم نمی برد
من این ستاره های خیالی را
که از سقف اتاقم
تا بینهایت خاطرات تو جاری است
….
یادش بخیر
وقتی بودی
نیازی به شمردن ستاره ها نبود
اصلا یادم نیست
ستاره ای بود یا نبود
هر چه بود شیرین بود
حتی بی خوابی بدون شمردن ستاره های.
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که بگو ید دل به دل راه دارد
دله من ز غصه خون شد دله او خبر ندارد
باز هم آغازی دوباره که همه میدانیم پایانی به دنبال دارد، باز هم سلامی دوباره که همه
میدانیم آخر خداحافظی اشکانمان را جاری می کند و این ما هستیم که همواره در تردید و
ترسی همیشگی از روزها و شب ها زندگی می کنیم …
ترسی از جدایی!!!